Saturday, March 27, 2010

مصائب یک نفر نویسنده

حمید ملک زاده

صدا...نور! حرکت.

هر بار که این عبارت توی اتاق می پیچید همه ساکت می شدند . مرد چند متر آن طرف تر روی یک صندلی راحتی، توی تاریک و روشن اتاق می نشست. عوامل صحنه با فاصله چند متری از او جمع می شدند. آقای کارگردان پشت مانیتور کوچکی که روی یک سه پایه گذاشته بودند می نشست. این آخرین سکانسی بود که امروز

می گرفتند.مرد همین طور با صندلی راحتی اش بازی می کرد. بعد از چند دقیقه پاکت سیگارش را از جیب در می آورد تا سیگاری گیرانده باشد. سیگار را از روی میز چهار گوشی که سمت راستش قرار داشت بر می داشت. توی تاریکی اتاق کبریت را پیدا نمی کرد. سیگار را کنار پاکتش روی میز  می گذاشت و هم چنان به تکان خوردن با صندلی ادامه می داد. این جای کار دوربین را باید روی دست مرد زوم می کردند. روی میز یک بطری سبز رنگ بود و یک گیلاس. بعد از چند لحظه مرد که هنوز داشت روی صندلی به آهستگی تکان تکان می خورد از جایش  بلند می شد. از چیزی که توی بطری بود توی گیلاس می ریخت و آن را از روی میز بر می داشت. همین که سعی می کرد تا جرعه ای از آن را بنوشد، گیلاس روی زمین می افتاد و صدای شکسته شدنش توی اتاق پخش می شد. این سکانس را به خاطر اهمیتی که پیوستگی تصویر ها داشتند با چند دوربین می گرفتند تا مرد با خیال آسوده بازی کند و کات ها و تغییر موقعیت های پی در پی در روند کار او مشکلی ایجاد نکند. بعد مرد باید روی صندلی اش می نشست و دوباره همان تکان خوردن های آهسته را ادامه می داد.

:خوب هواست و جمع کن! درست یه دِیقه و سی ثانیه بعد از شنیده شدن صدای لیوان آروم در رو باز می کنی. باز کردن در باید از 5 تا   10ثانیه طول بکشه. من فقط سایه تو رو می خوام.

سایه اش تا جلوی پاهای مرد، طوری که جنسیت اش برای تماشا گر معلوم نباشد بیاید. بعد از چند ثانیه چراغی که درست بالای سر مرد بود روشن می شود. این تنها جایی است که مرد حرکت خواهد کرد. بعد از روشن شدن چراغ مرد دستش را جلوی صورتش می گیرد. به طور هم زمان چراغ های دیگری که توی اتاق وجود دارند روشن می شوند. یکی از آن ها هم برای یک لحظه کوتاه به دوربینی که از کنار دارد تصویر برداری می کند خواهد تابید. چند لحظه بعد دوباره چراغ ها خاموش می شوند. در اتاق بسته می شود. مرد که بر اثر تابش نور بطری و چیز های دیگری را که روی میز بودند روی زمین انداخته بود. دستش را روی زمین می کشد. سیگار و کبریت اش را پیدا می کند سیگاری می گیراند و همین طور که صورتش را رو به سقف اتاق کرده است حلقه های دود را از دهانش بیرون می دهد.

: این تقریبا شکل نهایی شده سکانس پایانیه. البته یه جاهاییش لنگ می زنه. مثلا زیادی این دوربینا که جاشونو مشخص نکردم. یا اون آدمی که می آد و در اتاق و باز می کنه تو بقیه کار نمی شه ازش استفاده درستی کرد. حتی با خودم فکر کردم ممکنه بودنش به ادامه کار ضربه بزنه.

این حرف ها را که زد صندلی چهار چرخش را رو به پنجره چرخاند سیگار  نصفه کاره ای را برداشت و روشن کرد. همین طور خیره به فضای باز روبه روی اتاق کارشان نگاه می کرد.یکی دیگر از اعضای گروه که از پشت میز بلند شده بود دستش را روی شانه اولی گذاشت. 

: دربارش فکر می کنم حتماً. یه پایان بندی درس و حسابی. عین همون چیزی که تو می خوای.

چراغ های توی اتاق را خاموش کرد. روی صندلی کنار پنجره نشست و سعی کرد ماجرای تازه ای را برای سکانس پایانی خلق کند.

------

: در اتاق را بستم. همیشه حرف هایی که درباره یک پروژه تازه می زنند و تصمیم هایی که می گیرند با چیزی که اتفاق می افتد تفاوت دارد. مثل من وقتی داشتم برای اولین بار روی متن همین فیلم نامه ای که درباره اش حرف می زنند فکر می کردم.وقتی طرح نهایی را برای اضافه کردن دیالوگ ها و تصحیح فضا های خالی برای گروه خواندم همه شان تعجب کردند.

 همین طور که داشت دوربین را از روی شانه اش پایین می آورد خندید و گفت: حاضری این فیلم پشت صحنه رو به جای مستند درست حسابی سینما به جشنواره قالب کنیم؟
 
 جنت آباد
 بلوارفردوس
 آیت الله کاشانی

No comments:

Post a Comment